|
یک شنبه 2 فروردين 1394برچسب:, :: 13:13 :: نويسنده : ...
اطاعت از والدین همراه و بلافاصله بعد از مسئله توحید آمده است بعد از خداوند پدر و مادر بزرگترین حق را بر گردن فرزندان دارند. خداوند خالق و آفریدگار انسان است و شکر و اطاعت او به منزلهی ادای حق پروردگار است. پدر و مادر که مجرای این خلقت بودهاند و زحمات زیادی در تربیت فرزند کشیدهاند باید مورد سپاس و اطاعت قرار بگیرند و از بزرگترین گناهان است که انسان پدر و مادر خود را مورد بیمهری قرار دهد و با این عمل زشت انسان زندگی دنیوی خود را تباه ساخته و هم فرزندانی که از اینها متولد میشوند آنها نیز متقابلاً رفتاری مثل آنها یا حتی شدیدتر از آنها با والدینشان خواهند داشت پس اگر انسان میخواهد مورد تکریم قرار گیرد باید همیشه و در همه حال بی دریغانه لطف و محبت خود را نثار پدر و مادر خود کند. احترام و اطاعت از پدر و مادر آنقدر ارزش و اهمیت دارد که در قرآن بعد از طااعت از خداوند، اطاعت از آنها سفارش شده است و همچنین لزوم احترام به پدر و مادر و رعایت حقوق آنها نباید باعث شود که فرزند در برابر گناه والدین خود بی اعتنا باشد بلکه در سایه کمال احترام و تعظیم آنها را به گناهانشان آگاه نموده و به راه راست هدایت کنند.
دو شنبه 15 دی 1398برچسب:, :: 14:8 :: نويسنده : ...
روي قبرم بنويسيد... کسی بود که رفت... لحظه ای از غم ايام نياسود که رفت.... بنويسيد.... از آغوش خدا آمده بود... هيچکس هيچ نفهميد چرا آمده بود؟!!....بنويسيد....نفهميد کسی.... دردش را... هيچکس درک نميکرد....رخ زردش را... بنويسيد...که يک عمر همدمش را کم داشت... در نگاهش اثر از حادثه ای مبهم داشت...بنويسيد...هوای دل او ابری بود... بنويسيد....که اسطوره ی بی صبری بود....بنويسيد....پرش لحظه ی پرواز شکست... بنويسيد....دلش را به دل پيچک بست... روي قبرم بنويسيد....دلی عاشق داشت....دور تا دور دلش ياس و اقاقی ميکاشت... رج به رج فرش دلش را.....گره با خون ميزد....شهرتش طعنه به رسوايی مجنون ميزد....بنويسيد.....که با عدل جهان مساله داشت.... بنويسيد.....که از عالم و آدم گله داشت.... شعر جانسوزی اگر گفتم ....همه از دل پر دردم بود....بنويسيد....که او پای دلش در گل بود.... بنويسيد.....که پروانه صفت سوخت پرش... بنويسيد.... غمی بود به چشمان ترش... بنويسيد....که همواره غمی پنهان داشت.... بنويسید....به تقدير و قضا ايمان داشت....بنويسيد....جوان رفت کهنسال نبود.... بنويسيد....اگر حرف نزد.....لال نبود.....!
شنبه 10 آبان 1398برچسب:, :: 8:48 :: نويسنده : ...
خدایا... سلامت کردم و منتظر سلامت ماندم... صدایت کردم و منتظر صدایت ماندم... گریه ات کردم و منتظر دستانت ماندم... خواهشت کردم و منتظر پاسخت ماندم... التماست کردم و منتظر منتت ماندم... آنقدر منتظرت ماندم که در انتظار عاشقت شدم... آنقدر عاشقت شدم که دیگر سلامم صدایم گریه ام خواهشم التماسم و همه و همه را فراموش کردم حتی حتی خودم را هم دیگر فراموش کردم روز ها و شب ها منتظرت ماندم ماندم ماندم اما نیامدی ولی من ایمان داشتم که می آیی و اما اکنون پس از گذشت این همه سال تازه میفهمم که آن زمان هم سلامم را سلام گفتی هم صدایم را شنیدی هم با دستانت اشک هایم را پاک کردی هم خواهشم را پاسخ گفتی و هم التماسم را اجابت کردی ولی حیف دیگر خیلی دیر شده است خیلی... و تو حالا فقط اسمت در زندگیم مانده نه خودت ... تا چند وقت پیش فکر میکردم دیگر پشتت را به من کردی و مرا نمیبینی ولی اکنون تازه میفهمم که من آنقدر از تو دور شدم که دیگر من تورا نمیبینم وای خدای من مرا ببخش مرا ببخش خدایا دوستت دارم
چهار شنبه 7 آبان 1393برچسب:, :: 8:39 :: نويسنده : ...
آيت الله صافي گلپايگاني در توصيه به سادات، اظهار داشتند: سادات براي اينکه از غير سادات مشخص شوند، همواره شال سبز باخود داشته باشند تا کسي به آنها بي احترامي کند؛ زيرا در صورت بياحترامي به آنان دل رسول اکرم (ص) را به درد ميآيد؛ بنابراين سادات با نشانه سيادت در جامعه حضور پيدا کنند تا مردم مراقب رفتار خود با آنها باشند.
چهار شنبه 7 آبان 1393برچسب:, :: 8:29 :: نويسنده : ...
پیامبر اکرم (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) فرمودند: «چهار دسته را روز قیامت شفاعت کنم، هر چند با گناه اهل دنیا به صحرای محشر حاضر شوند: آن که اولاد مرا یاری کند. آن که از اموالش به اولاد تنگدستم کمک کند. کسی که با زبان و قلب، آنان را دوست بدارد و آن که تلاش کند در انجام حوائج و نیازهای افرادی از ذریه ام که تبعید شده و یا رانده شده اند پیامبر اکرم (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم)فرمودند: «اکرام کنید خوبان ذریه مرا از براى خدا و بدان ایشان را براى من
عرض شد خدمت حضرت رضا (عليه السلام ) وضع كسى كه زيان فاحشى كرده بود ايشان فرمودند آن شخص كيست ؟ گفتند فلان مرد سرمايه اى كه معادل ده هزار دينار طلا بود در معامله اى به ده هزار درهم نقره تقليل داده .
چهار شنبه 7 آبان 1398برچسب:, :: 7:37 :: نويسنده : ...
و من خواهم دانست که روزی به سفری دور خواهم رفت .و آن روز است که باید انتظار کشید که آیا رجعت دوباره خواهم داشت ؟؟؟ هرچند که آنقدر از دنیا و طبقات دنیایی بیزارم و برای رجعت دوباره هرگز دعایی نخوام کرد اما !! اما خواهم گفت ،چناچه روزی به دنیا بازگردم طالب و خواهان قدرتی میباشم که برای مبارزه با بی عدالتیها سر نیزه ام را زهرآگین نمایم و برای دفاع از زنان و دختران معصومی که در راه حقیقت لگدمال شده اند بجنگم،و فریاد زنم آیا این است صدای عدالت علی ؟؟؟ به راستی این است آن چیزی که علی و عزیزانش از جان خود گذشتند تا قطره ی آخر خونشان ؟فریادی خواهم زد تا گوش بی عدالت فلک کر شود فریادی خواهم زد تا گلویم خون پاشد و صدایم به گوش خدا رسد ، و خواهم گفت خدایا عدالتی که در عدالت خانه های دنیایی بر پایه کفر و مال بنا شده دلم را مثل شب تاریک کرده ،صدایم را لرزان و جانم را ناتوان کرده ،خواهم گفت عدالت دادگاههای وطنم سر بر بی عدالتی نهاده .من به رجعت ایمان دارم و طالب رجعت شیعیان واقعی میباشم که در زمان ظهور صاحب زمانم ،مهدی موعود ، عزیز زهرا ،روزی بازخواهند گشت ، و دنیا را از بی عدالتی خواهند شست و دست شیطان و شیاطین را کوتاه خواهند نمود .به امید آن روز که دیر نیست
سه شنبه 26 فروردين 1398برچسب:, :: 22:2 :: نويسنده : ...
سالهاست که تو رفته ای , از این دیار , و من مجنون وار سر به بیابان گذاشته ام . اما پیدایت نکرده ام , حالا چندین سال از آن تاریخ گذشته است برای خودم کسی شده ام !!! گر به کسی نگویی ,دیری است که رییس اداره مجنونانم ...!! و امروز دستور دادم , چشم هایت را روی دیوار نقاشی کنند تا دیگر به فکر فرار و رفتن نیفتی !!
سه شنبه 22 بهمن 1392برچسب:, :: 11:39 :: نويسنده : ...
بیاد حافظ , هروقت فالی گرفتم خبر آمد خبر خوشی در راه است , عجب !!! حافظ دوره ی ما هم دروغگو شده تمام شب هارو به عشق خبر خوش حافظ سپری کردم , خبر خوشی که در راه نبود هیچ , ... بیخیال من که دیگه عادت کردم به شنیدن حرفای قشنگ ولی بی تاثیر , نکنه حافظ بگی بچگی کردم و خامی خوب هرچی نباشه آدمیزادیم شیر خام خورده هستیم دیگه روزگاری پر بودم از هیجانات بی پایان ,انقدر زیاد که اگر تمام صبح را تا شب به دنبال خورشید میدویدم و تمام شب را صبح با ستاره و ماه سپری میکردم خسته که نمیشدم هیچ برای اتمام و شروع روز و شب فردا ثانیه شماری میکردم اما الان چی ؟؟؟؟ به دنبال گمشده ام میگردم , نمیدانم گمشده ی من نیز به دنبال من است ؟؟؟؟ تمام آسمان و زمین را در پی اش دویدم انقدر دویدم که دیگر خسته ام !! ترسم از آنست که بیاید روزی من نباشم و اکنون برای آمدنش دست به آسمانم , شاید خود خداهم خسته شده از دویدنهای شبانه روز من , اما خدا چه میداند از دلی که در پی آرامش گمشده ی خود لرزان و سرگردان است . و من سالهاست که در پی آرامشم میگردم و او نیز در پی من !,! تصمیم به تسلیم ندارم اما ترسم از این است که من در پی آرامش و آرامش در پی من بدود . دنیا برای من ایست نمیکند که پیدایش کنم پس من برای دنیا چرا باید بایستم
من تسلیم دنیا نمیشوم , آهاااااااای دنیا شکست تو نزدیک است من پیروز این دنیایممممممممممم
سه شنبه 22 بهمن 1392برچسب:, :: 11:31 :: نويسنده : ...
همیشه که نه , ولی گاهی میان بودن و خواستن فاصله می افتد , وقتهایی هست که کسی را باتمام وجود میخواهی ولی نباید کنارش باشی... همه گفتند چه عکس زیبایی ! چه ژست فوق العاده ای چقدر جذابی بانو ... ولی , یک نفر نگفت چشمانت ... آن اشک ها که ریخته ای و آن بغض ها که فرو خورده ای , به صورت ماهت نمی آید عزیز دلم !!!
سه شنبه 22 بهمن 1392برچسب:, :: 11:19 :: نويسنده : ...
شبی در محفلی با آه و سوزی شنید ستم ز مرد پاره دوز
شنبه 5 بهمن 1398برچسب:, :: 20:29 :: نويسنده : ...
سرم را نه ظلم مي تواند خم کند ، گیـــریــم تـمـآم دنـیـآ بـگـویـنــد مـآ مـآل هــم نـیـسـتـیــم . . .
مــآ بـه درد هـم نـمــیـخـوریـم !
گـیـــرم بـرآی زیـر یـک سـقـف رفـتـن
عـشـق ، آخـریـن مـعـیـآر ایـن جـمـآعــت بــآشـد
گـیـــریــم دوسـت داشـتـن بـدون سـنـد حـرآم بـاشـد ! عـجـیـب بـاشـد بـآور نـکـردنـی بـآشـد . . . !
گـیـــرم تـآ آخـر عـمـر تـنـهـآ بـمـآنـم...گيريم هــرگـز دسـتـآنـت در دسـتـآنـم قـفـل نـشـود...
مـــــــــَـــــــن امـآ . . .
گـیـــر ایـن گـیـــــرهـــــــــــــآ نــیـسـتــم !
مـــــــــَـــــــن تــآ ابـد
گـیـــر چــشـــمـآن تــوام . . . !
گـیـــر دوســت دآشـتـــنــت .
یک شنبه 15 دی 1398برچسب:, :: 22:36 :: نويسنده : ...
“یـاد تـو” پرچــم صلـحیست میان شـــورش این همـــه فکر .
دمدمی مزاج شده احســـاسم ، گاهی آرام ، گاهـــی بارانی ، چه بی ثبــاتم بـــــی تو !
فقط غـــروب جمعه نیســت که دلگـــیر است ، کافیــست “دلـت” ، “گــیر” باشد
بغــض هایت را برای خودت نگهدار ، گاهی “سبـک” نشـوی “سنـگین” تری
و چه احســـاس قشنـگیست که در خلـــوت خود / یاد یک دوســـت تو را غرق تماشـا سازد
دلمان کوچک است ، ولی آنقدر جــا دارد که برای هر عزیزی که دوستش داریم نیمــــکتی بگــذاریم برای همیشـــه ی عمـــــــــر
حجم خالــــــی تو را حجــم هیچکس پر نمـــیکند ، باز هــم بــگو دوســتان به جـــای ما !
اتاق تنهاییم پا به ماه اتفاق تازه ایست ، به گمــــانم یکی نبود قصـــه هــای مـــــن در راه است
نمیدانم چرا وقتی دلـــم هوایت میکند ، نفس کشیدن فراموشــم میشود ، انگار دلــم تاب هوای دیگری را ندارد
نمیدانم چرا بین این همـــه آدم پیله کردم به تو ! شاید فقــط بــا تــو پروانه میشوم !
کسی که تو را دوســــت دارد حتـــی اگر هزار دلیل برای رفتن داشته باشد هرگز رهایت نخواهد کرد ، او یک دلیل برای در کنـــارت مانـــدن خواهد یافت
در دیاری که تو آنجا باشـــی ، بودنت آنجــــا کافیست / آرزوهای دیــگر ، اوج بی انصافیست
در دستـــرس بودنت دیگر برایم ارزشی ندارد ، اکنون نه مشتـرک هستی نه مورد نظر
امشـب کم توقع شده ام ، آرزویم کوچک و کـــم حرف است ، هیچ نمیخواهم جز “تـــو“
آنقدر دلتنـــگتم که حتی ابلــیس بر وسعت این دلتنــــگی سجده می کند
دلتنگی هایم را به رود اگـــر گـــویم میبرد با خود / حراســـم از دریــا و مرگ ماهی هاست
ای کاش احساسی به اسم دلتنگی وجود نداشـــت که باعث بشه مزاحمت بشم !
هیچوقت آرزوی “افتـــادن” چیزی را نداشته ام حالا برای اولین بار میخواهم : “لطفا بیـــفت” ، ای زیبــاترین اتفاق زنــدگی من !
سه شنبه 10 دی 1398برچسب:, :: 21:26 :: نويسنده : ...
دلت که گرفت ، دیگر منت زمین را نکش اگر هیچکس نیست ، خدا که هست . . .
پر بکش او همیشه آغوشش باز است ، نگفته تو را میخواند. .
سه شنبه 10 دی 1398برچسب:, :: 21:10 :: نويسنده : ...
ﺩﯾﮕﻪ ﺩﻟﻢﻧﻪ ﭘﻮﻝ ﻣﯿﺨﻮﺍﺩ ﻧﻪ ﺁﻏﻮﺵ ﻧﻪ ﻣﻬﻤﻮﻧﯽ
ﺩﻟﻢ ﻣﯿﺨﻮﺍﺩ ﻭﻗﺘﯽ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﻣــﺎﺩﺭﻡ ﺍﺷﮑﻤﻮ ﭘﺎﮎ ﮐﻨﻪ ﻧﻪ ﭘﯿﺮﻫﻦ ﺗﻨﻢ ! ﺩﻟﻢ ﻣﯿﺨﻮﺍﺩ ﺷﺒﺎ ﺗﻮﺧﻮﺍﺏ ﻏﻠﺖ ﺑﺰﻧﻢ ﺟﺎﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﻢ ! 1000 ﺗﻮﻣﻦ ﺗﻮ ﺟﯿﺒﻢ ﺑﺎﺷﻪ ﺍﻣﺎ ﺩﻟﻢ ﺧــــﻮﺵ ﺑﺎﺷﻪ ! ﺍﺯ ﺷﺎﺧﻪ ﺩﺭﺧﺘﺎ ﺑﺎﻻ ﺑﺮﻡ ﻏﺮﻭﺑﺎﯼ ﺑﻌﻀﻲ ﺭﻭﺯﺍ ﻓﻘﻂ ﻣﻨﺘﻈﺮ ” ﺁﻧﺸﺮﻟﻲ ” ﺑﺎﺷﻢ ! ﻭﻟﻢ ﮐﻨﯽ ﺗﺎ ﺻﺐ ﺗﻮ ﺷﻬﺮﺑﺎﺯﯼ ﺑﻤﻮﻧﻢ ! . . . ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ ﺍﺷﺘﺒﺎﻫﻢ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺁﺭﺯﻭ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﻢ ! ﺩﻧﯿﺎﯼ ﺁﺩﻡ ﺑﺰﺭﮔﺎ ﺧﯿـــــــﻠﯽ ﺳﺮﺩ ﻭ ﺗﻨﻬﺎﺱ….
شنبه 9 آذر 1392برچسب:, :: 21:31 :: نويسنده : ...
چرا آدما وقتی وارد این دنیای هزاررنگ بی رنگ میشند واسه خودشون کاخ ابدیت می سازند بی اندیشه گذرا؟؟ هنوز ذهن من پر از سوالهای رنگارنگ است که درون پستوی قلبم قایمشون کردم , میخواهم بنویسم که بعضی وقتها غمگینم اما تو سکوتم ! و بعضی وقتها شادم اما باز تو سکوتم چونکه بغضم تو هول و ولا گرفتگی ترجیح میده خاموش باشه ! بین این همه کلمه پنهون میشم و خودمو فریاد می زنم برای این صفحه ی سیاه ! از حرف زدن با کسانی که می شنوند اما نمی فهمند ... می فهمند اما می گذرند ... نمی گذرند اما نمی مونند ... می مونند اما منت دارشون می شی خسته ام ... پس می نویسم و منت کسی را نمی کشم . تو سوالای بیجا گم نمیشم ! مثل شعله , برای لمس وجودم باید دست به آتیشی داشته باشی ! برای لمس روحم هم یه دل پر از شراره ! ومن ... آدما همیشه از دوست داشتنی ترین !...
شنبه 9 آذر 1392برچسب:, :: 21:8 :: نويسنده : ...
این بار هم منم همان که در گرفتاریها بیشتر یاد توست تا در شادیها ! چه تلخ ... اما باز همان بنده آمده که درد و دلش را با تو بگوید ... بگوید ...و بگوید و آرام گریه کند . روزهایم را اندوهگین می گذرانم ... شبهایم را سنگین , نه حق بندگی ات را بجا می آورم , و نه رد آرزوهایم را می گیرم و نه برغم بندگانت مرحم می نهم . خواب دیدم یک شب که مرده ام ... روحی بودم حیران اما شاداب , با تمام وجود احساس کردم خالی بودم . دستانم خالی بود از سنگینی دنیا , نترسیدم با تعجب لذت می بردم , و می گفتم اینست احساسی که باورش داشتم اما نمی فهمیدم . بالای جسدم که رسیدم ... آه ... حیف... درونش رفتم و نفس کشیدم و زنده شدن را تجربه کردم . خدایا من سکوت می خواهم که با تو باشم تنهایم مگذار ... رهایم نکن ... استوارم نگاه دار و خندان . استواریم دلیل زنده بودن است ... و لبخندم راز آرامش . بار الهی بگذار تا استواریم تکیه گاه عزیزانم باشد و لبخندم برهاندشان از غم و غصه . خدایا خود میدانی که چه ساده گول میخورند با خنده هایم !!! و هرگز نمی دانند که چه لرزان است این استواری اما ...
سه شنبه 23 مهر 1392برچسب:, :: 7:51 :: نويسنده : ...
پر طاوس در اوراق مصاحف دیدم
دو شنبه 22 مهر 1392برچسب:, :: 16:47 :: نويسنده : ...
بلبلی برگ گلی خوش رنگ در منقار داشت
شنبه 20 مهر 1398برچسب:, :: 16:4 :: نويسنده : ...
اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را
جمعه 19 مهر 1392برچسب:, :: 7:45 :: نويسنده : ...
با اشک می زنم ورق این فال خسته را فالی دوا نمی شود این سرشکسته را خون از تمام چشم و دلم سیل می شود هر وقت که وا می کنم این زخم بسته را این نذر عاشقی است که ریزم به هر قدم گلها به پای آمدنت دسته دسته را از بس نیامدی غزلم پیر شد ببین! رنگ سپید روی غزلها نشسته را باید شبی نشست غزل عاشقانه چید این واژهای خالی از هم گسسته را
آقا تو را به جان غزلهای منتظر منت گذار جاده ی با اشک شسته را
جمعه 19 مهر 1392برچسب:, :: 7:25 :: نويسنده : ...
پنج شنبه 18 مهر 1392برچسب:, :: 21:36 :: نويسنده : ...
شیشه ای میشکند و یکی میپرسد که چرا شیشه شکست ؟ شاید این رفع بلاست ... دیگری میپرسد شیشه ی پنجره را باد شکست ؟؟ دل من سخت شکست !! هیچ کس هیچ نگفت ... غصه ام را نشنید ! از خودم میپرسم ارزش قلب من از شیشه ی یک پنجره هم کمتر بود ...
شنبه 13 مهر 1392برچسب:, :: 20:28 :: نويسنده : ...
فقر چیست ؟ چه کسی میداند که فقر چیست ؟؟؟؟ فقر در حقیقت , گرسنگی نیست ؛ عریانی و بی پولی نیست نداشتن خانه و طلا و ماشین نیست فقر اینست : نداشتن چشمان پاکی که به اراده خود بسته شود به اراده خود گشوده شود نداشتن اصالت است , اصالتی که نبیند ناموسی را که از خاک پاک وطنش میباشد نداشتن زبان پاکی است که در برابر حق گشوده شود .فقر همان است که بیهوده همه ی عصمت و پاکدامنی بی گناهی را به زیر رگبار سوال میبرد فقط بخاطر داشتن مقام و جایگاهی پوچ و بیهوده که انگار میکنند تمام دنیا از آن چشمان ناپاکشان میباشد . و من آمده ام که فقر را ریشه کن کنم و به اینگونه فقرای بینوا بگویم شمشیرم در برابر چشمان ناپاکتان برنده و تیز است مبارزی میطلبم تا ثابت کنم قدرت بالاتر از قدرت ایزد نیست
شنبه 13 مهر 1398برچسب:, :: 19:3 :: نويسنده : ...
اگه گفتی وقته چیه مسلمونا ؟؟؟ وقت دعا ,دعا برای مهدی صاحب نظر آقایون , خانوما تورو خدا دعا کنید مهدی رو صدا کنید صدا کنید آقا بیاد ,آخه شمشیر آقا خیلی تیزه , دل بیگانه میریزه . جان مولا برای اومدنش زمینو آبپاشی کنید گل سرخ و مریم و یاس سرراهش بریزید آخه راهش خیلی دوره دل خسته اش خیلی رنجوره , دل آقامون شکسته از بسکه به غم نشسته آقا جون مهدی موعود دل من درد میکنه میگن دعواش پیش تو هستش , حالا من تا کی باید تو نوبت دعوا بمونم نمیخوای مرهم این دلو برام زودتر بیاری نمیگی اگر نیای یا دیر بیای این دل خسته پیر میشه از درد دوریت میمیره تموم میشه نگی که وقتی میایی ,که نوبت دنبا برام تموم بشه نگی وقتی نباشم عصر آخر زمونه , جان آقا دیر نیا ,دلم برای دیدنت لحظه شماری میکنه آخه میگن خیلی ماهی مثل الماس میدرخشی ,میگن حرمت زمینی میگن عطر یاس تو وقتی بیای مرده هارو بیدار میکنه دلهای خسته و رنجور با دیدنت جوان میشه آقاجون ,بابای خوبم ,جان مولا جان مادرت به زهرا زود بیا لااقل وقتی بیا که ما هنوز مهمون دنیا هستیمو هنوز صاحب خونه جوابمون نکرده جان مادرت که اشتراک بین منو توست زودتر بیا
جمعه 15 شهريور 1398برچسب:, :: 9:28 :: نويسنده : ...
جمعه شده بابا نیومد اما اشکال نداره بازم منتظر جمعه ی دیگه میشم نمیذارم دلم بمیره بابا جان مهدی خوبم خیلی وقتا خوابتو میبینم اما خواب دوست ندارم میخوام تو بیداری بیای مگه نگفتی هر وقت دلم برات تنگ شد بیام جمکرانت , راهش خیلی برام دوره نمیتونم تنها بیام بابایی اگر نیای مجبور میشم تنهایی راه بیوفتم و بیام برای دیدنت مگه نمیگی خطرناکه دشمنات زیاد شدن پس خودت بیا دیگه طاقت دوریتو ندارم بابا . بابا جون مهدی خوبم قول میدم وقتی تورو دیدم دیگه آروم بگیرم کجایی نازنینم کی میایی بهار اومد گل اومد سنبل اومد تو ای زیبا نگارم کی میایی کی میایی اگر گفتی بابای خوبم چی برات هدیه خریدم ؟ نمیگم تا خودت زودتر بیایی دلم غش کرد از بس منتظر شد نمیدونم چه رسمی بین این عاشق کشی هست که دل دیونه سر شیدا بابا جون میگن سرباز داری جمع میکنی برای اومدنت زمینه محیا میکنی حقیقت داره ؟ یعنی آماده راهی حقیقت داره ؟ یه چیزایی شنیدم که دلم لرزیده , میگن بابای خوبت یار مذکر میخواد حقیقت داره ؟ بابا جان پس من چی منی که دلم هر جمعه برای دیدنت داره میمیره
جمعه 15 شهريور 1398برچسب:, :: 8:54 :: نويسنده : ...
یک جمعه دیگه اومد تو نیومدی مهدی جان ؛ پدر جان دیگه طاقت انتظار نداریم تعجیل کن . خوشبحال لحظه هایی که ورودتو انتظار میکشند بابای خوبم مهدی خوشا از لحظه هایی که عطر تورو میچشند هر لحظه . مهدی جان بدون تو دلم تنظیم نمیشه تعمیرکار دل مهربانم کی میای دلمو تعمیر کنی مست و سرخوش آمدنت شدم حجت حق , مهدی خوبم ارتباط منو با خودت وصل کن , ارتباط قلبم و با دلت برقرار کن پدر عجب جمعه ی کسل آوری بی تو مهدی , دلم این جمعه های بی تو بودن رو نمیخواد بابا
جمعه 8 شهريور 1398برچسب:, :: 10:27 :: نويسنده : ...
از سکوتم بترس وقتی خیلی ساکت میشم لابد همه ی دردو دلهایم را برده ام پیش خدا بیشتر که گوش دهی ... از همه ی سکوتم ... از همه ی بودنم یک آه میشنوی و باید بترسی از آه مظلومی که فریاد رسی جز خدا نداره
خیلی وقته که دیگه نه از اومدن کسی ذوق زده میشم نه کسی از کناره بره حوصله دارم نازشو بخرم که برگرده آدم بی احساسی نیستم بی معرفت و نامرد نیستم یه زمانی یه کسایی وارد زندگیم شدن که یه سری باورامو از بین بردن !!!!!!
سه شنبه 5 شهريور 1398برچسب:, :: 17:55 :: نويسنده : ...
خدایا دست بشکنه پا بشکنه سر بشکنه اما دل نشکنه الهی دل هیچ کسی تو این دنیای خاکستری نشکنه ...
هیچ داری از دل مهدی خبر؟؟؟
گریه های هر شبش را تا سحر؟؟؟
او که ارباب تمام عالم است...
من بمیرم،سر به زانوی غم است...
شیعیان!!! مهدی غریب و بی کس است...
جان مولا معصیت دیگر بس است...
جمعه 21 تير 1398برچسب:, :: 19:41 :: نويسنده : ...
آنقدر زمین خورده ام که
جمعه 21 تير 1398برچسب:, :: 19:27 :: نويسنده : ...
درگیر من مشو، همدم نمی شوم
چهار شنبه 11 خرداد 1398برچسب:, :: 6:52 :: نويسنده : ...
سلام ، سلامی به تنهایی منو خدام امروز یه روز استثنایی نیست امروزم مثل هرروز پریشونی و دلواپسی با این تفاوت که از همیشه تنهاتر شدم خیلی تنها ، انقدر تنها شدم که دیگه حتی سایه خودمم منو تنها گذاشت حس میکنم غرق تنهایی شدم حتی شادیهای خیلی بزرگم با وجود مانع ها، کوچیک شدن خیلی کوچیک خدایا : خیلی دلم گرفته خیلی به جز تو هیچ کسی رو ندارم خدا نمیدونی چقدر دوست دارم خدا تنها کسی که تنهام نذاشته تویی هر لحظه کنارمی دلم میخواست میتونستم بغلت کنم سرمو بذارم رو شونه هات فقط برات بگم و بگم و بگم گریه کنم انقدر که فقط تو صدای هق هق گریه هامو بشنوی و دردمو دعوا کنی خدایا بذار لبخندتو ببینم بذار آروم بشم از تبسمت من دلم وجود تورو فقط میخواد
شنبه 4 خرداد 1398برچسب:, :: 11:12 :: نويسنده : ...
خیلی وقته که شدم بازیچه دست قانونی که هیچ وقت درست اجرا نشد قانونی که نظامش دقیقا برگرفته از آیات خداونده اما مجری خوبی برای اجرا نداره . دلم گرفته از خدایی که در برابر این همه دروغ ساکت نشسته و فقط تماشاگر . خدایا مگه خودت نگفتی اگر شاهد ظلم به مظلوم باشی و سکوت اختیار کنی نقطه ی فاجعه دقیقا همینه . پس چرا خودت سکوت کردی و شاهد این ظلم ها شدی چرا ؟؟؟؟؟؟؟؟
شنبه 4 خرداد 1398برچسب:, :: 10:29 :: نويسنده : ...
اینجا سرزمین من است نامش ایران است اینجا جایگاه آدمکهای چوبی با قلبی آهنی است اینجا وطنم ایران است ،ایران پرچم مظلومت را میستایم رنگ زیبای سبزو سفید قرمزت را که قابل تحسین است با افتخار بوسه باران میکنم و به عطر خوش خاکت سجده میاورم اینجا سرزمین دلیر مردانی است که با خون پاکشان درخت عدالتی را کاشتند که هرگز رشد نکرد اینجا ایران است سرزمین مادران شجاعی که دلیر مردانی همچو صیاد شیرازی ، شهید چمران ، شهید همت ؛ شهید کلاه دوز شهید بابایی شهید باقری و ... را در دامان پاکشان ثمر بخشیدند و هدیه به خاک پاک و مقدس ایرانمان با جان و دل کردند .اینجا ایران جایگاه براداران و عزیزانی است که تا دنیا پا بر جاست یاد و خاطراتشان باقی است ایران تو را میستایم بخاطر غرورت صبرت نیازت تحمل و مردانگی ات که در برابر بیگانه نشان دادی .الان سالهاست که دیگر ایران مظلوم بخاطر ظلم و بیداد آدمکهای چوبی در فکر است فکر چاره ای که چه کند از دست خودیهای بیگانه ای که خود را به دید دوست اما در اصل دشمن هستند
شنبه 19 اسفند 1398برچسب:, :: 20:35 :: نويسنده : ...
حالمان بد نيست غم کم مي خوريم کم که نه! هر روز کم کم مي خوريم
پنج شنبه 17 اسفند 1398برچسب:, :: 11:56 :: نويسنده : ...
در سرزمين غربت ، مردن چه سود دارد ؟ با مردمان بي دل گفتن چه سود دارد ؟ با آسمان خسته ، با ابر دل شکسته ، با درد ريشه بسته ، رستن چه سود دارد ؟ بودم به عشق ياران ، عمري در اين بيابان ، وقتي که دلبري نيست ، ماندن چه سود دارد؟ با اين همه گلايه ، با اين شکايت سنگ صبور اگر نيست ، گفتن چه سود دارد ، اين کوهسار سنگي ، باغچه هاي رنگي وقتي شقايقي نيست ، ديدن چه سود دارد ؟؟؟
پنج شنبه 17 اسفند 1398برچسب:, :: 9:49 :: نويسنده : ...
روز تولدم را فراموش کردی….. گفتم گرفتاری به چه مشغول کنم دیده و دل را که … مدام دل ترا می طلبد ، دیده ترا می جوید
سردی این نگاه را تو بشکن ، فاصله سزای ما نیست کاش می دانستی ما را فرصت آن نیست که روزهای رفته را از سرگیریم و لحظه های بی بازگشت را تمنا کنیم. کاش می دانستی فردا چه اندازه دیر است برای زیستن، و چه اندازه زود است برای مردن تو که همدردی مرا یاری بده…. به من عاشق امیدواری بده به من نخند یک روز دلت دل به کسی می بنده بی تو هرگز…… با تو… باید ازمامانم اجازه بگیرم!!! مردی که کوه را از میان برداشت کسی بود که شروع به برداشتن سنگ ریزه ها کرد. ما چون ز دری پای کشیدیم ،کشیدیم… امید ز هر کس که بریدیم ، بریدیم… دل نیست کبوتر که چو برخاست نشیند از گوشه ی بامی که پریدیم ، پریدیم… رم دادن صیدِ خود از آغاز غلط بود حالا که رماندی و رمیدیم ، رمیدیم… صد باغ بهارست و صلای گل و گلشن گر میوه ی یک باغ نچیدیم ، نچیدیم… وحشی ! سبب دوری و این قسم سخن ها آن نیست که ما هم نشنیدیم ، شنیدیم تنها بنائی که هر چه بیشتر بلرزه ، محکمتر می شه ، دل است ۵- آشفتگی من از این نیست که تو به من دروغ گفته ای، از این آشفته ام که دیگر نمی توانم تو را باور کنم. بسیاری از مردم; خوشبختی را می جویند، مثل اینکه کسی کلاه روی سرش باشد و آن را بجوید. هرگز امید را از کسی نگیرید، شاید این تنها چیزی باشد که دارد. تا منظره ای زیبا برای دیدن و کاری زیبا برای انجام دادن هست، زندگی معنی دارد. ما و مجنون درس عشق از یک ادیب آموختیم من زندگی را از درختان آموختم ، شکست را پذیرفتم و دوباره جوانه زدم . هر سد و مانعی می تواند یک شانس برای تغییر زندگی انسان باشد . . . عشق مثل یه شیشه ترشی بندری میمونه که اگه یه ذره ازش بچشی با حرص و ولع تا آخرشو می خوری، اما وقتی تموم شد تازه می فهمی که چه آتیشی به جون خودت زدی میدونی آدما بین الف تا ی قرار دارند.بعضی ها مثل” ب “برات میمیرند،مثل” د “دوستت دارند،مثل” ع “عاشقت میشوند، مثل ” م ” منتظر می مونند تا یه روز مثل ” ی ” یارت بشن. چقدر سخته که دلت می خواد سرتو باز به دیواری تکیه بدی که یه بار زیر آوار غرورش همه وجودت له شده . . بعضی عشقا مثل حضرت نوح می مونن ( بعضیا از ترس طوفان میان پیشت) من آن گلبرگ مغرورم که میمیرم ز بی آبی ولی با خفت و خواری پی شبنم نمی گردم
پنج شنبه 17 اسفند 1398برچسب:, :: 9:38 :: نويسنده : ...
روزی گنجشکی با دشواری روزگار لانه ساخت. بادی وزید لانه اش ویران شد از خدا گله مند شدو گریست خدا سکوت کرد گنجشک باز گله کردخدا جز لبخند پاسخی نداد. ای آدمیزاد کمی بیاندیش و آگاه باش سرابی که از نومیدی می نگری حکمتی بیش نیست چرا که اگر بادی نمی وزید و گنجشک به آشیانه می شد حال از گزند مار قلب کوچکش نمی تپید.
من خدا را دارم کوله بارم بر دوش ، سفری میباید ، سفری تا ته تنهایی محض ، هرکجا لرزیدی ، از سفر ترسیدی ، فقط آهسته بگو : من خدا را دارم.
+++++++++++++++ خدایا کمکم کن تا درهایی که به سویم می گشایی ندانسته نبندم - و کمکم کن تا درهایی که به رویم می بندی به اسرار نگشایم - خدایا سپاس
+++++++++++++++ تا خدا بنده نواز است به خلقتش چه نیاز ، می کشم ناز یکی تا به همه ناز کنم.
پنج شنبه 17 اسفند 1398برچسب:, :: 9:38 :: نويسنده : ...
روزی گنجشکی با دشواری روزگار لانه ساخت. بادی وزید لانه اش ویران شد از خدا گله مند شدو گریست خدا سکوت کرد گنجشک باز گله کردخدا جز لبخند پاسخی نداد. ای آدمیزاد کمی بیاندیش و آگاه باش سرابی که از نومیدی می نگری حکمتی بیش نیست چرا که اگر بادی نمی وزید و گنجشک به آشیانه می شد حال از گزند مار قلب کوچکش نمی تپید.
خدایا کمکم کن تا درهایی که به سویم می گشایی ندانسته نبندم - و کمکم کن تا درهایی که به رویم می بندی به اسرار نگشایم - خدایا سپاس +++++++++++++++ تا خدا بنده نواز است به خلقتش چه نیاز ، می کشم ناز یکی تا به همه ناز کنم.
من خدا را دارم کوله بارم بر دوش ، سفری میباید ، سفری تا ته تنهایی محض ، هرکجا لرزیدی ، از سفر ترسیدی ، فقط آهسته بگو : من خدا را دارم.
+++++++++++++++
سه شنبه 15 اسفند 1398برچسب:, :: 11:15 :: نويسنده : ...
خدایم را دوست دارم و میستایمش بخاطر اینکه با هر نامی ، با هر دینی ، باهر شکلی که باشم میرا میپذیرد دوستش دارم چراکه تا خود نخواهم مرا D.C نخواهد کرد دوستش دارم بخاطر تمام بدیهایی که دارم اما مرا ترک نمیکند مرا با آغوشی باز پذیرا است خدایم را دوست میدارم بخاطر تمامی مهربانیهایش بخاطر خدا بودنش خدایم را دوست میدارم بخاطر اینکه وقتی عصبانی میشوم و از تمام دنیا و نعمتهایش گله دارم سکوت میکند خدایم را دوست میدارم بخاطر اینکه تمام گناه مشکلاتم را به او بر می گردانم ولی فقط تماشایم میکند و باز هم سکوت میکند دوستش دارم بخاطر صبر زیادش دوستش دارم برای خودم برای دلم برای تنها نبودنم برای انیکه اگر خدایم را نداشتم چقدر تنها بودم حتی به اندازه ی تنهایی خودش
چهار شنبه 9 اسفند 1398برچسب:, :: 12:35 :: نويسنده : ...
سلام به همه ی دوستای خوبم که با دلهای مهربونشون به وبلاگم گرما بخشیدن و خیلی منت گذاشتند نظر دادند . واقعا ممنونم از اینکه اینهمه لطف داشتید و منو برای ادامه مطالب تشویق کردید ، قبلش عذرخواهی میکنم که نتونستم برای پیغامهای گرمتون تک تک پاسخ بدم لطفا به پای بی ادبی من نزنید تشکر
یک شنبه 6 اسفند 1398برچسب:, :: 12:14 :: نويسنده : ...
دلم برای بچکی هام خیلی تنگ شده ، شاید اون روزا خیلی دلتنگ بودم و آرزوی الان رو داشتم اما الان که خیلی بزرگ شدم تازه فهمیدم که چه روزایی رو در بیخبری از دست دادم . دنیای بچگیام خیلی شاد نبود اما دورم نبود خیلی واقعی بود .واقعی از این دید که دنیای بچه هاست دیگه نه دروغ توش هستش نه ریا ، نه کلک نه حیله .تمام بچگیم مثل آدم بزرگا رفتار کردم مثل آدم بزرگا دور شدم مثل آدم بزرگا مستقل بودم مثل آدم بزرگا نباید دلتنگیمو نشون میدادم خلاصه هرچی که آدم بزرگا دارند من تو بچکی داشتم الان که بزرگ شدم زیاد سخت نیست مشکلاتو تحمل کردن دوری و سختی کشیدن .اما خوب بعضی وقتا دل منم میگیره ، گریه میخواد دیگه . این دل بیچاره من از فولاد که نیست از گوشت و خون و یه سری رگ هستش دیگه چه توقعی میشه داشت . پس اجازه بدید منم دلتنگ بشم بذارید گریه کنم و بگم دیگه بی تاب شدم بگم دلم برای کسی تنگه که وقتی بود کنارش مینشستم و ساعتها براش حرف میزدم اونم سرمو دست میکشید میگفت مادرجون غصه کار شیطونه . حالا که مامانی نیست نمیدونم برای کی حرف بزنم . نه که ندونم برای خدا خیلی حرف میزنم خیلی زیاد اما خوب اونم که بیکار نیست همش به حرفای من فقط گوش بده یه عالمه بنده دیگه داره که میخواد به حرفاشون گوش کنه
یک شنبه 6 اسفند 1398برچسب:, :: 12:2 :: نويسنده : ...
و من تمام شب را گریه کردم بخاطر مورچه کوچکی که ندیده لهش کردم .بخاطر غرور بیجایی که با گلدون کوچک روی میز داخل اتاقم داشتم ، بخاطر کوبیدن در اتاقم به روی خودم ، بخاطر بی محلی که به عروسکهام کردم بخاطر بی جواب گذاشتن سوال مادرم ، بخاطر دروغی که به خودم گفتم و بخاطر خیلی چیزای دیگه و خیلی کارهای دیگه ای که در طول روز انجام داده بودم . خوب دلم گرفته بود دلم تنگ شده بود برای قشنگیه چشمهایی که میخواهم ببینم اما در دید نگاهم نیست . و الان دیگه اون زیبایی داره کمرنگ میشه خیلی کمرنگ . به قاصدک تو باغ پیغامی دادم تا براش ببره نمیدونم تونسته پیغام منو بهش برسونه یا نه . الان ساعتهاست که کنار پنجره نشستم و منتظر اومدن قاصدکم .میترسم قاصدکم به جرم پیغامبری گرفته باشند آخه راه دور نبود اما مقصد یه کمی خطرناک بود .باید قاصدک از لابه لای میله های زندان گذر میکرد تا بتونه نشونه ی عزیزی رو که بهش دادم پیدا کنه .حالا الان بازم باید گریه کنم این دفعه برای قاصدک بیچاره ، بیگناه انداختمش جایی که سخته بتونه بیرون بیاد .نمیدونم چیکار کنم . خدایا خودت قاصدکو نجات بده دیگه نه بخاطر خودم که منتظرم نه ، بخاطر اینکه شاید یه جایی دختری مثل من منتظر قاصدکی باشه که خبری براش ببره شاید خبر اون خیلی مهم باشه شایدم حیاطی نمیدونم خدایا قاصدکم رو نجات بده
یک شنبه 6 اسفند 1398برچسب:, :: 10:53 :: نويسنده : ...
دیشب خواب بارون دیدم از خیسی نم نم بارون به روی صورتم از خواب پریدم ، از کنار پنجره بیرونو تماشا کردم بارون میومد خیلی قشنگ بود مثل بارون تو خوابم زیبا بود . دلم میخواست تمام زندگیم مثل همین لحظه که از خواب پریدم رویا بود . اما نبود زندگی و دلتنگیاش واقعی بود منو تنهایی و غم همخونه بودیم حالا خدا بود که فقط بهم امید میداد . به من وعده روزای خیلی شیرین و آروم میداد . من به حرفای خدام ایمان دارم آخه خیل وقتها به من امید داده بهم قول آرامش داده بعدش همه چیز درست شده . همیشه فقط به تنها کسی که اعتماد داشتم و دارم خدام بوده میخوام با همین باور زندگیمو ادامه بدم . میخوابم شاید شاید بازم خواب بارون ببینم ، آخه بارون خواب من زیباتر از بارون واقعیه چون آدمای تو خوابم مهربونتر از آدمای تو بیداریم هستند .
پنج شنبه 3 اسفند 1398برچسب:, :: 2:18 :: نويسنده : ...
دنیا سیاه ، آدما سیاه ، درختا سیاه ، مامان و بابا و داداشا سیاه ، همه جا سیاه همه جا تاریک مثل شب پس خدایا توام باید سیاه باشی که اینطوری همه چیزو به رنگ سیاه نقاشی کردی .اما نه خدای من سفیده به رنگ برف ، سفید و زیبا به رنگ ابر به رنگ کبوترها . اها حالا فهمیدم این آدمای بدجنس آبرنگ خدارو دزدیدند و تمام نقاشی خدارو بهم ریختند حالا منم قاطی کردم نمیدونم چی و کی چه رنگیه .یه نفر بیاد به من کمک کنه تا بتونم رنگهای واقعی رو پیدا کنم نمیدونم اما یادم میاد یه روزی که خیلی کوچیکتر بودم دنیا آبی بود درختا سبز بود مامان به رنگ تمام زیباییها بود بابا به رنگ خدا بود . و خلاصه نقاشی دنیای من پراز رنگهای شادو زیبا بود اما نمیدونم یه دفعه چی شد شاید وقتی یه کمی بزرگتر شدم تازه فهمیدم و شناختم که چهره ی واقعی آدما اون چیزی نبود که من میدیدم اره تازه فهمیدم نباید فکر کرد همه ی آدمهای دنیا مهربون و خوب هستند نه که نباشند ،بودند اما دوستی با شیطون بده اونارو بد کرده بود مثل خودش، حالا من غمگین و تنها شدم از این رنگهای سیاه و تاریک دلم میگیره نمیخوام دنیام به رنگ سیاه باشه .دلم برای رنگای شاد رنگین کمان تنگ شده خیلی تنگ شده خدایا یه بارون محبت بفرست بذار رنگین کمان عشق رو دوباره تو دنیا ببینم نذار بیش از این دلم بمیره .
چهار شنبه 2 اسفند 1398برچسب:, :: 1:10 :: نويسنده : ...
از سادگی ام ، گنجشک میخندید به اینکه من چرا هرروز بی هیچ پولی برایش دانه می پاشم و من می گریستم به اینکه حتی گنجش هم محبت مرا از سادگی ام می پندارد
پنج شنبه 12 بهمن 1398برچسب:, :: 16:52 :: نويسنده : ...
این روزها، که ریشههایم امیدوارانه و سختکوشانه تلاش میکنند، در این خاک، پایین و پایین و پایینتر روند و در عمقِ عمیقِ این زمین بدوند، این روزها که آرزوهایم بیشتر شدهاند، برنامههایم دقیقتر و تلاشم متمرکزتر، نگاه متعجب دیگران را نیز بر خود، بیشتر احساس میکنم. یکی از برنامه هایم برای آینده میپرسد، که نکند خدای ناکرده، قصدِ ماندن کردهباشم. دیگری، به تلاشم برای پیدا کردنِ جایگاهم در اینجا میخندد. آن یکی نصیحتم میکند، که بهتر در کشوری دیگر میپذیرندت... و من حیرتزده به این میاندیشم، که این تمایل کورکورانه برای رفتن، فقط و فقط رفتن، ناشی از کدام درد، کدام احساس نیاز، کدام رنج، کدام "خواستن و نشدن" است. به این موضوع ایمان دارم که رفتن، یک انتخاب، برای ادامه زندگی است. که، شاید که نه؛ حتما علتی دارد این گریختنهای عجولانه و بعضا، هجرتهای با دلایل منطقی پذیرفتهشده. اما... اما برای من، این موضوع، همیشه راه حل آخر بوده است. راهحلی که احتمالا خودم نیز، روزی ناگزیر، مجبور به پذیرفتنش شوم. برای من همیشه، شاید حتی به شکلی بیمارگونه، فکر اینکه نتوانم گاهی مشتم را پر از خاک زیر پایم کنم و به خود بگویم فقط به خاطر "خاکم"، بی هیچ دلواپسی برای این ضمیر"م" انتهایی، همچون کابوس ترسناکی بودهاست. فکر اینکه روزی برایم فقط خاطرهای از رطوبتهای نفسگیر جنگلهای شمال، گلابگیری کاشان ، دشت لاله لرستان و ساحل پر از گوشماهی جنوب بماند؛که مجبور شوم چشمانم را ببندم و به گذشته سفر کنم برای به یادآوردنشان؛ به جای اراده بر چمدان بستنی و دو سه روز سفرکردنی. که به وقت قصهگوییهای پیرانه برای فرزندان ، باید از ایران مادریشان چون افسانهای کهن سخن بگویم. که... حقا که شبیه بیماران شدهام.
سه شنبه 5 دی 1398برچسب:, :: 11:3 :: نويسنده : ...
یکی بود یکی نبود ، توی این دنیای بی پناه و تنها جز خدا هیچکسی نبود . میخوام از قصه ی تنهایی و سختی ها بگم از غریبی تو دنیایی که مالکش فقط خداست و هرکسی خودشو مالک میدونه . اما این وسط مالک بی صداست و فقط تماشا میکنه ، تماشا میکنه تا ببینه بین دنیاو آدم کدوم یکی برنده میشه ، تماشاگر از اون بالا هرصبح به دعوای بنده و دنیاش میخنده و تاسف میخوره بحال فرصتها که بی گناه و مظلوم دارند از دست میرند چون این وسط فقط این فرصتهاست که داره نابود میشه و دنیا و آدم بی تفاوت هر روز به جون هم میافتند و با صدای جنگ و دعواهاشون صدای گذر فرصتهارو نمیشنوند که فریاد میزنند ، فریاد ما بی آنکه بخواهیم، در گذریم بشتابید و مارا دریابید .یادمون رفته وقتی بالهامونو بصورت امانت نزد فرشته گذاشتیم و اومدیم پایین تا سرو گوشی آب بدیم ، وای حالا سالهاست از اون روزها میگذره و ما یادمون رفته یادمون رفته که باید برگردیم و خاطرات زمینی رو اون بالا تعریف کنیم برای فرشته های دیگه . و من سالهاست که به دنبال بالهای گمشده ام میگردم ، یادم رفته اونو دست کدوم یکی از فرشته ها بصورت امانت سپردم . خیلی میترسم از اینکه بالهامو گم کرده باشند ، خدایا حالا من چطوری برگردم پیشت کمک کن.کمکککککککککک
|