|
یک شنبه 6 اسفند 1398برچسب:, :: 12:14 :: نويسنده : ...
دلم برای بچکی هام خیلی تنگ شده ، شاید اون روزا خیلی دلتنگ بودم و آرزوی الان رو داشتم اما الان که خیلی بزرگ شدم تازه فهمیدم که چه روزایی رو در بیخبری از دست دادم . دنیای بچگیام خیلی شاد نبود اما دورم نبود خیلی واقعی بود .واقعی از این دید که دنیای بچه هاست دیگه نه دروغ توش هستش نه ریا ، نه کلک نه حیله .تمام بچگیم مثل آدم بزرگا رفتار کردم مثل آدم بزرگا دور شدم مثل آدم بزرگا مستقل بودم مثل آدم بزرگا نباید دلتنگیمو نشون میدادم خلاصه هرچی که آدم بزرگا دارند من تو بچکی داشتم الان که بزرگ شدم زیاد سخت نیست مشکلاتو تحمل کردن دوری و سختی کشیدن .اما خوب بعضی وقتا دل منم میگیره ، گریه میخواد دیگه . این دل بیچاره من از فولاد که نیست از گوشت و خون و یه سری رگ هستش دیگه چه توقعی میشه داشت . پس اجازه بدید منم دلتنگ بشم بذارید گریه کنم و بگم دیگه بی تاب شدم بگم دلم برای کسی تنگه که وقتی بود کنارش مینشستم و ساعتها براش حرف میزدم اونم سرمو دست میکشید میگفت مادرجون غصه کار شیطونه . حالا که مامانی نیست نمیدونم برای کی حرف بزنم . نه که ندونم برای خدا خیلی حرف میزنم خیلی زیاد اما خوب اونم که بیکار نیست همش به حرفای من فقط گوش بده یه عالمه بنده دیگه داره که میخواد به حرفاشون گوش کنه نظرات شما عزیزان: ![]()
![]() |